زندگي اين است
گاه بغضي
گاه يك خنده دروغين بر لب
هرچه كه هست ، هست
مهم نيست چه مي بيني
مهم آن چيزيست كه نمي بيني !!!
مهم نيست من باشم يا ... يا نباشم
رفتن بهانه مي خواهد كه باشد
پس مي روم تا نبودن معنا گيرد
با نبودنست كه گذر ثانيه ها زاده و احساس ميشد
بودن يعني مرگ ثانيه ها
---
؟؟
اين دست هاي خسته
و اين دل شكسته
چه پر سكوت صدا مي شوم
در رقص شاخه هاي پر تنش دوران
براي لحظه اي آسماني شدن
براي لحظه اي فوران
كسي چه مي داند؟
سهم دست هاي من
پيروي از آسماني ترين واژه ها بود
يا كف دستانم پر از خط و خطوط تنهايي...
ولي هر چه هست...
تو... فقط تويي كه با مايي...
اگـــه می خـــــوای بـری بـــــــرو،از تو دوباره می گــــــذرم
نگـاه به گــــريه هام نکن ، مـــن از تو بــــی وفاتـــــرم
تو اشتبــاه عمــرمی که ديگه تکرار نمــی شی
اين دفه ديگه برنگــــرد ، تو واســه ما يار نمی شــی
نه غـــم می خـــــوام نه خاطـره فقـــط بذار رهــا بشــم
تو اين غريبـــــــی نمــی خــوام مجنــــون قصــه ها بشــم
از توی قصــــه هام بـــــرو ديگـــه تو فکــر مـن نبــــاش
تمـــوم کن اين غائله رو نمک رو زخــم من نپــاش
هميشــــه بی گنـــاه تويــــی ،هميشــــه تقصيــر منه
نگــــــاه بـی وفـــــای تو هميشــــــه طعنــــه مـــــــی زنـه
بـــازم دارم می بخشمــــــت ، ايــن اشتبــــاه آخــــره
گذشتـم از گنـــاه تــو ولـــی خـدا نمـــی گــذره
غم جدایی
من گریه می کردم و تو گمان می کردی این گریه ز خاطر رفتن توست٬ز خاطر غم دوری توست٬اما نه.من گریه می کردم٬من اشک می ریختم به حال خودم.آخر آن روز٬روز مرگ خاطره ها٬روز قتل رویاها بود.درآن صبحدم سرد بهاری قلبم را به قصاص محکوم کردند و من را به سرزمین تنهایی تبعیدکردند.من در این روزهاو شب های غم انگیزِ شهر تنهایی٬تنها با خاطره ی خوش با تو بودن٬خوشم.با اندیشیدن به خودم٬به تو٬به رویاهایمان٬گاه می گریم و گاه از سر شادی می خندم.اشک می ریزم نه تنها به حال خودم٬نه.به حال تک درخت باغچه٬به حال قاب عکست کنج طاقچه.اشک می ریزم به حال معصومیتی که از دست رفت و خنده ای که تا ابد به ناکجاآباد کوچ کرد
من از هر تنهایی تنهاترم و به وسعت تنهاییم غمگینم.من امشب به اندازه ی تارهای موی سرم اشک ریختم.من امشب به حال خود گریستم.به حال مرگ شادی هایم.به حال لبخندهایی که می شد زد و غم ها نگذاشتند.من به حال کودکی که هنوز هم در دنیای خویش غوطه ور است گریستم.آری من هنوز کودکم.من هنوز نیاز به محبت دارم.من هنوز برای مقابله با مشکلات ضعیفم.من نرم تر از آنم که سخت باشم و کوچک تر از آن که اکنون وقت بزرگ شدنم باشد.مرا اگر درنیابید شاید در میان دست های دنیای کودکی با عالم بزرگسالی٬در این کشمکش از بین بروم.
ای تو که نمیدانم از کجایی٬مرا دریاب

هنوزعاشق ترینم ، ای تو تنها باور من
به غیر از باتو بودن ، نیست هوایی برسر من
هنوز عطر تو مونده ، در فضای خانه ی من
هنوزم بی قراره ، این دل دیوونه ی من
فراموشم نکن ، فراموشم نکن ، تویی تنها دلیل بودن من
بی تو دیگر حدیث عشقو باور ندارم
جز باتو بودن آرزویی برسر ندارم
میبیچه عطر خاطره تو، در خلوت شبهای من
تکرار اسم قشنگت ، شده عادت غمهای من
نگو گذشته از ما نگو ازم گذشتی
نگو دلت گرفته از اینکه پام نشستی
تقدیرم اینه که پیش من نمونی
نگو باز میتونی تو بی من بمونی
تقدیرم اینه که بمونم تو قفس
همیشه بمونی یه تنها یه بی کس...
بنویس واسه من دلت از چی شکست
واسه چی تو چشات رنگ غصه نشست
بنویس واسه من دلت از چی برید
بگو کی رو چشات نقش گریه کشید
بنویس بنویس واسه من بنویس
که دلت تنگ شده طاقت گریه نیست...
نگو گذشته از ما نگو ازم گذشتی
نگو دلت گرفته از اینکه پام نشستی
تقدیرم اینه که پیش من نمونی
نگو باز میتونی تو بی من بمونی
تقدیرم اینه که بمونم تو قفس
همیشه بمونی یه تنها یه بی کس...
بنویس واسه من دلت از چی شکست
واسه چی تو چشات رنگ غصه نشست
بنویس واسه من دلت از چی برید
بگو کی رو چشات نقش گریه کشید
بنویس بنویس واسه من بنویس
که دلت تنگ شده طاقت گریه نیست...
گل من !! واسه من بنویس ...

باور نمی كنی كه این روزها چقدر دلم گرفته
باور نمی كنی كه خنده هایم چه بغض هایی را در خود پنهان دارد
آری ...
من ...
با دقایقم ... با زندگیم لجبازی می كنم !
نازنینم !
غروب بار سنگین دلتنگی مرا هر شب به دوش می كشد
سنگینی پلكهایم و نگاهی كه دیدن را از یاد برده
كوركورانه زیستن را خوب آموختم !
توان نوشتن ندارم
واژه هایم گرد و غبار گرفته
من !
باور كن كه باورت كردم ...
باور كن كه بی تو بی باور شده ام !
من !
زندگیم را تمام كردم
حالا نفس كشیدن منت سرم می گذارد !
حس می كنم ...
هوای اینجا سرد و سنگین است
نازنینم !
دیگر نگو خداحافظ !
اگر می روی بدون وداع برو ...
گله ای نیست !
ببین !
نقاشی عشق می كشم و
گم شدن در نگاه تو كه آرامش می دهد
نبض سكوت حرفی برای گفتن دارد !
ببین !
دستانم را ببین
چشمان ترم را ببین
ببین سكوتم چه حرفهایی را تحمل می كند !
به خاطر تو ...
نامت را هر روز زمزمه می كنم
مبادا یادم رود
كه روزی ... زمانی ... عاشقت بودم !
آری ... عاشق
خیال نكن دیوانه شدم ...
اگر این دیوانگی ست من عاشق این دیوانگیم !
نازنینم !
ما محكومیم... محكوم به زندگی !
و شاید محكوم به مرگ
عشق نيروي است در عاشق كه او را به طرف معشوق مي كشاند و دوست داشتن جاذبه اي است در دوست كه دوست را به طرف دوست مي برد......... عشق غذا خوردن يك حريص است...... دوست داشتن در سرزميني بيگانه يافتني است...... عشق جنون چيزي جر خرابي و پريشاني نيست ... اما دوست داشتن در اوج معراج از سرحد عقل فراتر مي رود به قله بلند افتخار

به نام او که تورا افروخت و شعله هایت را به مانند شعله ای فروزان بر ریشه خشک من انداخت وروشنایی را تا ابر برای من مومید گذاشت وبنام آنکه تورا به من هدیه کرد وبنام آنکه عشق را در لبخند وجدایی را در اشک وآشنایی را در نگاه آفرید واز دنیای فانی و از سرزمین های سر به فلک کشیده برایت دسته گلی می چینم که نامش سلام و آرزوهایش عشق است وباز برای کسی که اسمش بهترین احساس و یادش بهترین خاطره است.عزیزم با احساس خوش به اعماق قلبم پا گذاشتی وبه زندگی بی معنا من مفهوم بخشیدی.هرجا که باشم به یاد تو هستم وبه یاد تو می میرم.
من به دو چيز عشق مي ورزم يکي تو و ديگري وجود تو. به دو چيز اعتقاد دارم يکي خدا و ديگري تو من در اين دنيا دو چيز ميخواهم يکي تو و ديگري خوشبختي تو من اين دنيا را براي دو چيز ميخواهم يکي تو و ديگري براي با تو موندن
من از یک شکست می آیم، خسته تر از آنم که بگریم...
نفس هایم را با گام های رفتن آشنا همقدم کردم، بی نفس ماندم و بی جان.
خون در رگ هایم خشکیده، دستانم عجیب سردند...
بیچاره کسی که عشق را باور کرد
هی شعر نوشت و یک به یک از بر کرد
بیچاره کسی که از لبانت شب و روز
هی بوسه گرفت و جمع در دفتر کرد
هر لحظه به خاطرت غرورش را کشت
هی اشک شمرد و دیده اش را تر کرد
خود فصل خزان سروده می شد اما
در دیده ی دیگران تو را چون زر کرد
باید که شبانه بی حضورت می رفت
برگشت، تو را دوباره همبستر کرد
بیچاره کسی که عشق را باور کرد
هی اشک شمرد و دیده اش را تر کرد
. . .
باز هم روز ولنتاین فرا رسید
این بار غمگین تر از قبل
بار هم من تنها در کنج خلوت خود نشسته ام
بدون هیچ همدردی یا همدمی
کسی نیست که بخاطر او در این روز خوشحال باشم
خوش به حال اونایی که فقط به امید این روز زندگی می کنند
که ۲باره یک روز کامل رو با عشق خود بگذرانند
این روز برای آنها مثل این است که به آنها بهشت را دادند
ولی برای من این روز جز زجر چیز دیگه ای نیست
این روز را به تمام عاشق ها تبریک میگم
روز ولنتاین مبارک
ولنتاین مبارک..



تقدیم به کسی که اسمش مثل من از دفتر عشق خط خورده







دوست دارم از این دنیا برم
وهرگز روز جدایی رو نبینم
این دنیا به درد عاشقا نمی خوره
زندگی تو این دنیا برای عاشقا
انتظار
صبر
دوری
خستگی
تنهایی
هیچ نداره...



دوستت دارم...
زیر باران تنهای تنها
در امتداد خیابان بی فرجام
چگونه اشک هایم را خواهی دید
وقتی که باران
اینگونه اشک هایش را بر من
فرو می ریزد
بیهوده آمدنت را انتظار می کشم انگار
هیچ ردپایی از حضور تو نیست در این خلوت خاموش
موجها٬ همه ی ردپاها را به آب داده اند!
و من اینجا ایستاده ام...
روبروی وسعت این دریای بیکران...
که در پی هر موجش خاطره ای مهو می شود!
ایستاده ام و ...
ناباورانه٬ آمدنت را انتظار می کشم و ...
پ.ن:می دانم که آمدن من به خانه ی تو هیچ قوت قلبی نیست برایت...
زین پس دزدانه سرک خواهم کشید٬ بی نشان و بی ردپا........
(( به نام کس بی کسان ))
این روزها آنقدر خودم را به دیوارهای نامرئی این قفس کوبیده ام که دیگر توانی برای ادامه ندارم… تمامی حجم اندیشه ام کبود شده از برخورد مداوم به دیوارهای سخت بی جواب... ته مانده ی امیدم را جمع کرده ام برای روز مبادا و در کنجی از این قفس آرام خواهم گرفت... دلم می خواهد به خوابی زمستانی فرو روم... خوابی دیر هنگام...
خوش آن دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بی خبر نرود
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
.
.
.
ای کاش با همان سرعتی که دستها با هم گرم می گیرند، دلها هم گرم می شدند و قوت می گرفتند...
فلسفه ی عجیبی دارند این دستها ...
تکیه سری سرمست به شانه هایی محکم
یا دلی شکسته به دستانی مست
و باز رسیدن به همان خانه ی اول...
می دانم که مفهوم نیست حرفهایم٬
باید کسی ترجمه کند این امواج سر به هوا را...
نمی دانم دلم از دلتنگی آسمان گرفته یا بی خبری از ماه
حرفهای دلتنگی امشبم زیبا نمی شوند هرچه تلاش می کنم٬
پس
ملالی نیست جز دوری شما
کلامی نیست جز ...
من از دلواپسي هاي غريب زندگي دلواپسي دارم
و کس باور نمي دارد که من تنهاترين تنهاي اين تنهاترين شهرم
تنم بوي علفهاي غروب جمعه را دارد
دلم مي خواهد از تنهاترين شهر خدا يک قصه بنويسم
و يا يک تابلوي ساده.....
که قسمت را در آن آبي کنم حرف دلم را سبز
و اين نقاشي دنياي تنهايي
بماند يادگارخستگي هايم
و مي دانم که هر چشمي نخواهد ديد
شهر رنگي من را
خانه به دوش تو شدم بنگر که مرا تا کجا کشاندی
عاشق روی تو شدم تو که جان مرا به لب رساندی
ای با تو بودن حسرت دیرینه ی من
ای راز عشقت تا ابد در سینه ی من
ای با تو بودن حسرت دیرینه ی من
ا ز تو بریدن خیلی سخته نازنین
به تو رسیدن خیلی سخته نازنینم
از تو بریدن خیلی سخته خیلی سخته نازنینم
به تو رسیدن خیلی سخته نازنینم

قصه ام دیگر زنگار گرفت
با نفس های شبم پیوندی است
پرتویی لغزد اگر بر لب او
گویدم دل : هوس لبخندی است
خیره چشمانش با من گوید
کو چراغی که فروزد دل ما ؟
هر که افسرد به جان با من گفت
آتشی کو که بسوزد دل ما؟
خشت می افتد ازاین دیوار
رنج بیهوده نگهبانش برد
دست باید نرود سوی کلنگ
سیل اگر آمد آسانش برد
باد نمنمک زمان می گذرد
رنگ می ریزد از پیکر ما
خانه را نقش فساد است به سقف
سرنگون خواهد شد بر سرما
گاه می لرزد با روی سکوت
غولها سر به زمین می سایند
پای در پیش مبادا بنهید
چشم ها در ره شب می پایند
تکیه گاهم اگر امشب لرزید
بایدم دست به دیوار گرفت
با نفس های شبم پیوندی است
قصه ام دیگر زنگار گرفت
دیشب برای اخرین بار
دیشب برای اخرین دیدار
چشمانم را روبه تو باز کردم
و به چشمان تو خیره شدم
و از ته دل برایت حرفت زدم
و تو با ارامش تمام به حرف هایم گوش دادی
کاش میشد دستانت را در دستانم بگیرم
کاش میشد تو را در باغچهء کوچک دلم می کاشتم
تا تمامه تاریکی های دلم را روشن کنی
کاش میشد که ماله من باشی
.....کاش
میدانم , میدانم
باز زمان رفتن است
منتظرت میمانم ای ستارهء تنهایی من
نمیدانم
.........................
......
..........
سوتکی سازد،
......
گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازی گوش،
........
و او یکریز و پی در پی دم گرم و چموشش را در گلویم سخت بفشارد، و
.......
خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد.بدین سان بشکند هر دم سکوت
......
مرگبارم را
اين آينه هاي سكوت
شاهدان تنهايي منند
خسته شدم
از تكرار بيخود خود در اين آينه ها
شكستم بي تو
و در فراق تو
جان من چيزي بگو!
اين آشفته حال
بي تو مي ميرد. . . . !

احساس نمي کنيد هوا خيلي وقته خشک شده؟ خشک و خسته کننده؟ نفس کشيدن سخت نشده؟
امشب چقدر دلم مي خواد بارون بياد. يه بارون حسابي که همه جا رو خيس کنه. همه جا رو بشوره و هوا يه کمي تميز بشه. تا بشه يه کمي نفس بکشيم. ديگه کمتر جايي رو مي شه پيدا کرد که هوا خوب باشه. جايي که آدم با تمام قدرت هوا رو درون ريه هاش بکشه. جايي که بشه چشمات رو ببندي و دستات رو باز کني و سرت رو به طرف آسمون بگيري و نفس عميق بکشي. ديگه کمتر از اين جور جاها پيدا مي شه. کاش بارون بياد.... چه قدر امشب دلم بارون مي خواد! هر چند وقت يه بار دل آدم هوايي مي شه بره زير بارون و حسابي خيس بشه. بلکه يه کم از حرارت درونش کم بشه. بلکه يه کم خنک بشه. بلکه يه کم زنگارهاي قلبش شسته بشه. بلکه يه کم خستگي اين زندگي روزمره از تنش بيرون بره.
دلم گرفته آسمون نمي تونم گريه کنم
شکنجه مي شم از خودم نمي تونم شکوه کنم
انگاري کوه غصه ها رو سينه ي من اومده
آخ داره باورم ميشه خنده به ما نيومده
دلم گرفته آسمون از خودتم خسته ترم
تو روزگار بي کسي يه عمره که در به درم
حتي صداي نفسم ميگه که توي قفسم
من واسه آتيش زدنت يه کوله باره شب بسم
دلم گرفته آسمون يه کم منو حوصله کن
نگو که از اين روزگار يه خورده کم تر گله کن
منو به بازي ميگيرن عقربه هاي ساعتم
برگه ي تقويم مي کنه لحظه به لحظه لعنتم ...
امشب هوس یار به سر دارم و از او خبری نیست .
هر چند بهار است ولی بی دل و دلبر ثمری نیست
فردا که روم من به سراغش به کجا سر بگذارم
افسوس که ز آغوش و سر زلفش خبری نیست
چند است هوای رخ دلبر به دل افتاد خدایا
اما چه رخی کز غم دوریش برایم بصری نیست
به هوای رخ دلدار دلم را پر شادی کنم و راه پر از گل
اما چه کنم کاین صنمم را ز نگاه و ز دیارم گذری نیست.
گفتم بروی می شکنم - می گریم و می روم از هوش
او را زشکستن زگسستن ز بریدن حذری نیست
دارم به سرم تا غزلی از لب لعلش بسرایم
صد حیف و صد افسوس که از قافیه سازم خبری نیست.!!!


وقتی فهمید می خوامش خندید و رفت
التماس را توی چشمام دید و رفت
با همه خوبیهام بی وفا
رنگ غم به زندگیم پاشید و رفت
دیگه دل از همه دنیا سرده 
کی میگه گریه دوای درده 
بعد از اون چشم من دیگه خواب نداره 
بس که گریه کردم چشام آب نداره
هر چی من بگم باز تمومی نداره
از غم و غصه هام 
که حساب نداره
چه کنم ای خدا با دل شکسته 
چه کنم با دلی که ز خون نشسته 
میدونست مهرشو با جونم خریدم 
اما از عشق اون جز ریا ندیدم 








شب بی تو یک تکه کاغذ سیاه است که باید آن را مچاله کرد و دور انداخت
شب بی تو تراکم لحظه های سنگین و مغشوش بر گرده زمین است
شب بی تو حرفی بیهوده در دفتر زمان است
شب بی تو اندوهی تبدار و تاریک است. یک خاطره غم انگیز و متروک
شب بی تو شعری ناموزون و مهمل است که حتی دیوانگان آن را زمزمه نمی کنند
شب بی تو کابوسی وحشتناک و تلخ است که از پلکها می گذرد و خواب شیرین را می آشوبد
شب بی تو حسرت طولانی یک مسافر سرگردان است که از کاروان جا مانده است
و اما...
شب با تو کاغذی نانوشته و سپید است که ستارگان مشقهایشان را بر آن می نویسند
شب با تو شعری نجیب و عاشقانه است. همانی که مجنون در صحرا برای لیلی می خواند
شب با تو آینه ای زیباست که فرشتگان گیسوان ازلی خود را در آن می بافند
شب با تو باغی معلق در آسمان است که پیچک های عشق از همه سوی آن سر بر آورده اند
شب با تو یک خوشبختی دامنه دار است که مرا از کناره های سخت و گنگ زندگی جدا می کند و به نیزارهای روشن و مترنم باران می برد


دلم برایت تنگ است
برای تو که دلتنگم نمی شوی
تو که آرزوی دلم را به باد می دهی
تو که دیگر نیستی
دلم به حباب روی آبگیر می ماند
نازک نازک
تنهای تنها
اما هنوز شفاف شفاف
نگاهم نمی کنی
ببین چه زیبایم
ببین چه پاکم
پاسخم را نمی دهی
ببین شعرم را
بگو افسانه ی زیبای هر شب را
تلنگر غم می تواند دلم را بترکاند
می دانی
حباب که استقامت ندارد
اما بدان که امید دارد
به اندازه ی قطره های آبگیر
به اندازه ی دل تو
به اندازه ی نگاه من
دلم برایت تنگ است.
سایه ات را می بینم...اما
همین کافیست
برو! در بیکران باش
من می بینمت هنوز! حتی در بیکران

مرا دردی ست از بیداد عشقم
مرا سوزی ست از سودای عشقم
مرا باکی ست از شیدای عشقم
مرا سختی ست از ابراز عشقم
مرا در کوی عشاق جا نهادند
مرا در همدلی یکتا نهادند
مرا با عشق خود تنها نهادند
بیایید و مرا چون خود بدانید
که من در آینه روحی نهادم.

بگذار تا شیطنت عشق
چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید
هر چند آنجا...
جز رنج وپریشانی نبینی
اما...
کوری را به خاطر آرامش
تحمل مکن...!

این هم از یک عمر مستی کردنم
سالها شبنم پرستی کردنم
ای دلم زهر جدایی را بخور
چوب عمری با وفایی را بخور
ای دلم دیدی که ماتت کرد و رفت
خنده ای بر خاطراتت کرد و رفت
من که گفتم این بهار افسردنی ست
من که گفتم این پرستو رفتنی ست
آه عجب کاری به دستم داد دل
هم شکست و هم شکستم داد دل...
منم آن سکوت تنهایی..........
منم آن موج زیبای بیداری..........
منم آن ابر بی باران خشکیده........
منم آن قطره شمع پوسیده..........

دل من تنهاییات پر از سواله می دونم
دل من خندیدنت فقط تو خوابه می دونم
دل من آرزوهات نقش بر آبه می دونم
دل من تحملت مثل یه کوهه می دونم
دل من عاشقیات مثل جنونه می دونم
دل من صبوری و کسی سراغت نمیاد
دل من خسته ای وصدا ازت در نمیاد
دل من تنهاییات باید پر از دعا باشه
دل من امید تو فقط باید خدا باشه
امشب هم برای تو خواهم نوشت
شبی در سکوت تنهایی خودم
شبی پر از ستاره های عاشق
شبی با نور قرص ماه 
می نویسم از تو برای تو
چون دل بهانه را در خود می بیند
چون دستانم گرمی دستانت را می خواهد
چون چشمانم دیدن نوری را می خواهد که فقط در چشمان تو آن را پیدا خواهد کرد
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
نامه هايم را بده
جاي پاي اشکهايم را بده
نامه هايم ، قصه هاي غصه هايم را بده ...
بين ما سردي نشسته جز جدايي چاره نيست
نامه هاي من بجز يک مشت کاغذ پاره نيست ...
نامه هايم را بده
جاي پاي اشکهايم را بده ...
نامه هايم ، قصه هاي غصه هايم را بده ...
من غروب عشق خود را در نگاهت ديده ام
من بناي آرزوها را ز هم پاشيده ام
آنچه بايد من بفهمم اين زمان فهميده ام
در دل خود من به عشق پوچ تو خنديده ام
نامه هايم را بده ...
جاي پاي اشکهايم را بده ...
نامه هايم ، قصه هاي غصه هايم را بده ...
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-

عشق با حسرت عاشق زيباست...
عشق با نبض دقايق زيباست...
عشق با زهر حقايق زيباست...
عشق با در حسرت ديدار تو بودن زيباست

ولی رفت...
می دونست گریم می گیره
ولی رفت...
میدونست تنهایی سخته
می دونست...
می تونست باهام بمونه
نتونست...!!!
عشق زیباست ولی در پشت شیشه های ابهام

از رویت چهره ی سوزان عشق می هراسم
عشق زیباست ولی از پشت شیشه های ابهام
از دوست عزیزم نیما -ر
در عظيم خلوت من
لحظه ها را سرود دلتنگی ست
لحظه ها را سرود بيزاری ست
لحظه ها را سکوت بيداری ست
.در عظيم خلوت من
لحظه ها گريه های بيرنگی ست
لحظه ها گريه های بدنامی ست
لحظه ها عقده های ناکامی ست
.در عظيم خلوت من
لحظه ها در هوای تنهائی ست
لحظه ها در هوای خاموشی ست
لحظه ها بندی فراموشی ست
.در عظيم خلوت من
هيچ غير از سرود خلوت نيست
هيچ غير از سکوت خلوت نيست
هيچ غيراز شکوه خلوت نيست
.در عظيم خلوت من
لحظه نيست
هست نيست
خلوت نيست
.اي کاش آسمان حرف کوير را درک مي کرد و اشک خود را نثار
گونه هاي خشک او مي کرد ! اي کاش واژه ي حقيقت آنقدر با دلها
صميمي بود که براي بيانش نيازي به شهامت نبود ! اي کاش دلها آنقدر
خالص بود که دعاي قلب بعد از پايين آمدن دستها مستجاب مي شد !
اي کاش پروانه عشق را در سوختن شمع مي ديد و او را باورمي کرد !
اي کاش با هم بودن معني عاطفه را درک مي کرد.
حرفهایی هست برای گفتن
که اگر گوشی نبود نمی گوییم و
حرفهایی هست برای نگفتن
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورد
و سرمایه های ماورایی هرکس
حرفهایست که برای نگفتن دارد
حرفهایی که پاره های بودن آدمیند و
بیان نمی شوند مگر اینکه مخاطب خویش را بیاببند .

شکسته می روم امشب خدا نگهدارت
اگر چه می شکند این دل سپیدارت
برای من که پنجره یک آرزوی مبهم بود
ولی تو پنجره باشد تمام دیوارت
مرا ببخش اگر بوی زخم چرکینم
یا ضجه های کبودم نموده آزارت
دگر صدای گریه بیگاه من نمی شکند
سکوت سبز و پر انبساط افکارت
ولی تو خوابت عجیب سنگین بود
صدای گریه هایم نکرد بیدارت
دراین دقایق آخر چه خوب می شد باز
دوباره سبز می شدم با صدای گیتارت
بیایی و دلخوشم کنی با دروغ مصلحتی
که بیایی به بدرقه ام با لباس گلدارت
شنیدم که روزه گرفتی غزل نمی نوشی
غزل آخر من بماند برای افطارت
شکسته می روم و خاطرات سبز تو را
به یادگار می بر م امشب خدا نگهدارت.
تنهایی
تنهایی
تو می گویی غرورت را شکستم
تو می گویی که من در خود شکستم
تو در خود غرق!
من غرق تو بودم
تو از دوری و از احساس گفتی
من از رنج درون باتو نگفتم
من از هجران و تنهایی نگفتم
من از مهر و وفایم هم نگفتم
تو از من بی خبر ،من زار و گریان
تو در جمع بودی ،من تنها وبی تاب
تو در خانه و من در بند غم ها
تو در خانه و من دورم ز خانه
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یه قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد چه جای نگرانی
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم.
خيلي وقته اينجا پرسه ميزنم
جاي رد پاتو نيستي و بوسه ميزنم
اگه حتي تو جوابمو ندي
من بازم با عکس تو حرف ميزنم
تسليت قلب صبورم ديگه اون دوست نداره
سهم اون يه عشق تازه سهم تو طناب داره
پس تو اشکاتو نگه دار غم تو يکي دوتا نيست
پا نذار روي غرورت جاي اون به زير پا نيست

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان قربان
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره جامه تان بر تن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون گاه سر گه پا
آی آدم ها که روی ساحل آرام ، در کار تماشائید !
موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده ، بس مدهوش
می رود نعره زنان. وین بانگ باز از دور می آید :
” آی آدم ها .. “
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رساتر
از میان آبهای دور یا نزدیک
باز در گوش این نداها
” آی آدم ها… “

از درد بی کسیت دارم یواش یواش زار میزنم
از تو تموم قصه ها اسمتو فریاد میزنم
میخوام بگم دوست دارم عاشقتم تا آخرش
رسمش نبود که بی وفا منو کشتی از اولش
هیچی نخواستم غیر تو و دوست داشتنت همین و بس
فکر نمی کردم که میری من می مونم تو این قفس
رفتی و من با خاطر عطر تن تو زنده ام
رفتی ولی بدون عزیز حقم نبود که بی توام
تو این قمار بی کسی تنها منم بازیگرش
بازیچه ی دست تو و بازیچه ی دست همه







کاش سراب خیالم با آب به پایان می رسید