امشب هوس یار به سر دارم و از او خبری نیست .
هر چند بهار است ولی بی دل و دلبر ثمری نیست
فردا که روم من به سراغش به کجا سر بگذارم
افسوس که ز آغوش و سر زلفش خبری نیست
چند است هوای رخ دلبر به دل افتاد خدایا
اما چه رخی کز غم دوریش برایم بصری نیست
به هوای رخ دلدار دلم را پر شادی کنم و راه پر از گل
اما چه کنم کاین صنمم را ز نگاه و ز دیارم گذری نیست.
گفتم بروی می شکنم - می گریم و می روم از هوش
او را زشکستن زگسستن ز بریدن حذری نیست
دارم به سرم تا غزلی از لب لعلش بسرایم
صد حیف و صد افسوس که از قافیه سازم خبری نیست.!!!

+ نوشته شده در ساعت 3:32 توسط امیر
|
کاش سراب خیالم با آب به پایان می رسید